سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با یک پا به کربلا می روم

با یک پا به کربلا می روم

جانباز


قبل از این که از طریق پشتیبانی مهندسی ـ رزمی جهاد به جبهه اعزام شوم، به عنوان راننده، برادران رزمنده را ازتهران به اهواز و بالعکس منتقل می‎کردم.

تا این که از رسانه‎های گروهی اعلام شد که به راننده لودر و بلدوزر نیاز است.

فوراً به جهاد استان تهران مراجعه کردم از آن جا نیز به ستاد پشتیبانی اهواز اعزام گردیدم از آن جا هم به اصفهان مأمور شدم.

هدف من از آمدن به جبهه، خدمت به اسلام و انقلاب بود.

تا بتوانم به مسئولیتی که شهدا بر دوشم نهاده بودند عمل کنم.

به دلیل شناختی که از تعمیران داشتم، مدتی به عنوان مسئول تعمیرات دستگاهها خدمت کردم.

لیکن از احداث خاکریز و کارهای خط مقدم نیز غافل نبودم.

کار ما پشتیبانی است و هر چه خاکریز بیشتر بزنیم جان تعداد بیشتری از رزمندگان در برابر گلوله‎های دشمن در امان خواهد ماند.

به همین جهت همیشه قبل از عملیات، برادران جهاد تا قلب دشمن پیش می‎روند.

و حتی در حین عملیات نیز پا به پای برادران پیاده سنگر به سنگر با خصم می‎جنگند.

جالب است اگر بدانید که در جبهه به برادران جهاد «سازمان مسکن جبهه» نیز می‎گویند

همان طور که مردم در شهرها نیاز به خانه و مسکن دارند.

خانه یک رزمنده نیز سنگر اوست که توسط جهادگران زده می‎شود.

این برادران از حالات به خصوصی برخوردارند و برنامه دعاها و نیایش‎های عجیبی دارند.

بعدها گروهی را در اختیار من گذاشتند تا به آنها آموزش‎های لازم را بدهم،

مدتی به این کار مشغول بودیم تا این که شب عملیات فرا رسید.

همان شب معروف، شبی که همه رزمندگان آرزوی رسیدن آن را دارند و در انتظارش لحظه شماری می‎کنند.

در این عملیات من مسئول گروهی بودم که نام بهشتی (3) را بر آن نهاده بودند.

مأموریت ما عبارت بود از رفتن به خاک عراق و در منطقه پاسگاه زید،

و احداث یک خاکریز که به طرف بهشتی (2) کشیده می‎شد.

و بهشتی (2) نیز یک کیلومتر جلو برود و به طرف بهشتی (1) خاکریز بزند.

و بهشتی (1) نیز کار را تا پایان ادامه دهد. تا عملیات مهندسی رزمی تکمیل گردد.

آن شب پشت بی‎سیم قرار گرفتم و لحظه به لحظه موقعیت خود و خاکریزها را گزارش می‎کردم.

اتفاقاً برادرانی که در آن شب وارد عمل شده بودند، تازه کار بوده و از تجارب زیادی برخوردار نبودند.

به همین دلیل، من در کنار آنها حرکت می‎کردم.

تا ضمن این که به آنها روحیه می‎دادم، کارهای لازم را هم به آنها بیاموزم.

هم چنان به طرف پاسگاه زید در حرکت بودیم که خمپاره‎ای در کنار ما منفجر شد.

ترکش آن به پایم اصابت کرد. تمام وجودم داغ شده بود.

احساس می‎کردم که دارد جان از بدنم خارج می‎شود.

لحظاتی گذشت با کمی تأمل، متوجه شدم که می‎توانم خود را حرکت دهم.

بلند شدم تا از سایر بچه‎ها عقب نمانم اما نتوانستم بایستم و به زمین غلتیدم.

بعد در بیمارستان فهمیدم که استخوان پایم خرد شده است.

پای چپم را از ران قطع کردند.

امروز خوشحالم که پایم را در راه انقلاب و خدا داده‎ام.

حدیث جبهه/ اکبر سبحانی
 



کلمات کلیدی :
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید